حکم فراموش کردن قنوت
قنوت یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو ده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک شب، که صدای قرآن از مسجد میومد، نهال کوچولو از اتاقش بیرون اومد تا همراه مامان و مادربزرگ نماز بخونه. وقتی از اتاقش بیرون اومد، دید که مادربزرگ روی سرجاده نشسته و قرآن میخونه. نهال، به اتاق مامان و بابا رفت . آروم در زد و به داخل اتاق رفت. دید که مامان، داره پویا رو میخوابونه. خیلی آروم گفت: مامان، نمیاین نماز بخونیم؟ مامان، با اشاره بهش فهموند ...